با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
گاه لبریز میشوم از تو...از صدای خش خش برگهایی که تو پاییز مینامیشان... و آن سو میبینم...وحشت سنجاقکی ...از صدای تندری نالان... که میخواهد رها کند بغض مانده در گلویش را... و من فقط نگاهت میکنم...نه سنجاقک و نه تندر... فقط محو تماشای تو شده ام... که باد چه زیبا میرقصاند گیسوانت را...
حرفی بزن...چیزی بگو... لعنتی...بگو بی من نفسهایت کند میشود... قلبت میگیرد...چشمهایت بارانی میشوند... بگو...بی من چگونه میگذرد شبهایت... چگونه بشمرم روزها را...که بی تو میگذرند... مثل تیک تیک ساعتی خسته ...که وقت را فراموش کرده است... فقط نا امیدانه گام برمیدارد...برای چه...خودش هم نمیداند... حرفی به من بزن...من در زیر کلبه خاطره مان...پناه گرفته ام... که رگبار آسمان...تنم را زخم نکند... چندیست...گویی به همه چیز حساسیت دارم...
شدم...شبیه شقایقی که گم کرده ...مکانش را... پشت ابرهای قسم خورده باران...پناه گرفته ام... انگار...هنوز در لا به لای پریشانی نگاهت اسیر مانده ام... مانده ام...خسته...در به در...آواره...نمیدانم... من ببارم...یا باران بگرید...
در شب هجران شقایق... باد با برگ درختان بازی میکرد... و من در غم و اندوه...و دلهره ویران گشته ام... گوش کن...حتما میشنوی...صدای ناقوس قلبم...که مینوازد برایت... منتظر است تا تو...بیایی و سر دهی رقص شقایق را... و من غریبانه به این ...عصیان ویرانگر عشق... نومید انه مینگرم... گوش کن... وزش ظلمت شب را میشنوی...
ایکاش با بستن چشمانم ... حس قشنگ نگاهت را احساس میکردم ... و بوی نفسهایت...و ترنم لبانت مستم میکرد... آنگاه تن لرزانت را ...که زیر پوست شب میخزد...را نوازش میکردم... و ای کاش...که حتی وقت نبودنت... تبسم نگاهت ویرانم میکرد...و دیوانه وار فریاد میزدم... ای کاش تو مال من بودی...ایکاش...
مسافری بودم غریب... که در این سرزمین... مردمانش آزارم دادند...روحم را به تاراج بردند... قلبم را آزردند...ونوشته هایم را خط خطی کردند... میروم...شاید روزی دوباره گذرم...به این حوالی بخورد...
گفتند...چه میکنی با این دلنوشته هایت... تا کیلومترهااا...موج منفی تزریق میکند... امروز مانده ام...چی بنویسم... هر نوشته ام نیمه کاره میماند...و مچاله اش میکنم...
یادت هست میگفتی چرا مشکی نمیپوشی... منم میگفتم از رنگ مشکی متنفرم.... چندین سال بود که تنم رنگ مشکی ندیده بود... اما با رفتنت ...عشقم...اولین پیراهن مشکی را به عزای تو پوشیدم... لعنتی انگار میدونستی...که من باید تا آخر عمر مشکی پوش شوم...
هميشه نميشه زد به بي خيالي وگفت : تنها م... تنها هم ميرم ... يه وقتايي ... شايد حتي برای ساعت ... يا دقيقه ای ... كم مياری ... دل وا موندت يكي رو مي خواد ... كه عاشقونه دوستش داري ... اونوقته...که میگی...چرا زندگی اینقدر شیرینه...
هنوز منتظر لحظه ای هستم ...که دستانت را بگیرم ... در چشمانت خیره شم... بهت بگم تو دنیای منی... باز هم میخوام...لبانت را آرام و لرزان باز کنی... بهم بگی عشق منی...هنوزمنتظر لحظه ای هستم... که در کنارم بشینی سر رو شونه هام بگذاری... از شور دلتنگی...از نهایت عشق...باران چشمهایت را روی شانه هایم حس کنم... هنوز منتظرآن لحظه ام...همان لحظه ای که هر دو آرزوی آن را داشته ایم...
تو به من هیچ دینی نداری... هیچ ... اگر عاشقت شدم ، خودم خواستم ... اگر هم دنیامو با تو ساختم ، خودم خواستم ... اگر بعد از رفتنت همین خیالتم با دنیا عوض نمیکنم ، خودم خواستم... ... خودم خواستم ولی... تو مدیونی به کسایی که بعد از تو ، از ته دل به من گفتن " دوستت دارم " و من پوزخندی زدم و رد شدم... چون دیگر این حرف و باور نمیکنم...
اینگونه عاشقانه هایت را یادم دادی... نفسهایم...خنده هایم را اینگونه بروز میدهم... البته فرقی هم نمیکند...فقط از شوق زیاد چشمانم بارانی میشود... آری عشقم...نگران من نباش...
ببین...تو...بانوی نوشته هایم... من خیالت را...چشمهایت را...نوشته هایت را... در نگاه پریشانم گم کرده ام... گاهی...نوشته ای...عکسی...یادی... میکنم تا بدانی...غریبه آشنای سرزمین من... دوستت دارم
از خواب برخاستم...ماهم نبود... ماهم را برده بودند... گفتند...ماهت را خدا برد... سراسیمه...به سوی خدا آمدم... نگاهی به آسمان کردم...ماه خدا در آسمان بود... بغض کردم در نگاه خدااا... گفتم... خدایااا...ماهت که هست... پس ماه مرا چه کردی...
خدایت را نمیدانم... خدای من خدای مهربانیهاست... خدایت را نمیدانم... خدای من میان آسمان پیداست... خدایت را نمیدانم... خدای من همیشه در میان غصه ها پیداست... خدای من...خدای تو...یکی هستند... خدا داند...دلم تنگ است ...که میدانم...خدای تو ...همانی که خدایم هست... چرا...ماه مرا بر داشت...میان آسمان دلتنگی...مگر ماه خودش از ماه من کم بود... که برد ماه دل این بیقرار ازپیش او... حال من مانده ام...بی یار و بی همسر... در این دنیای آشفته...پریشان حال و سرگشته... نمیدانم...خدای تو چرا برداز کفم...این زتدگانی را... که من تنها شدم...تنهای تنها...با خدای خود
زمان گذشت بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند چیزهای کوچکی که حداقل می توانستندتحمل کردنزندگی را آسان تر کنند گاهیفرصتنبود گاهی حوصله و من خیلی دیر این را فهمیدم خیلی دیر
تو را دیدم ...مثل همیشه لبخندی برلب داشتی...موهایت را پریشان کردی...دلم پریشان شد...تنها بودی...با همان لباس سفید...باران تنت را خیس نوازش کرده بود...اندام زیبایت بر اثر باران لطیف و دلربا بود...من هم ...مثل همیشه با دیدنت...مست و بیقراری کردم...همانند مرغ عشق دورت میگشتم و با صدایم مستت میکردم...و تو با حالت خاصی شانه میکردی...بیقراری مرا...من غرق تمنا و شور بودم...و تو غرق تماشای من...من آواز عشقمان را سر دادم...به تو گفتم منو عاشق نکن ...دیوونه میشم...منو از خونه آواره نکن...بیخونه میشم...به تو گفتم...نگفتم...به تو گفتم...نگفتم...و آسمان چشمهایت شروع به باریدن کرد...آرام و بی خود نزدیک شدی...مرا در آغوش گرفتی...و سر به شانه هایم گذاشتی...و اشک عشق را سرازیر کردی...و چه حال و هوایی بود...میان جنگل عشق...