با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
وقتی دلتنگی بنویس... بنویس از دل یک عاشق بیقرار...از تمنای یک وصال... از دل کوچک یک غنچه ...و یا از پرواز یک پرنده... از غرور بنویس...از مفهوم یک نگاه ...از پرتاب یک سیب میان باغ بنویس... از دل خون یک شقایق بنویس...و یا از لبخند ماه ...که بی پروا سرک میکشد میان آسمان... تو فقط بنویس...با انگشتان خسته خود... روی شن ها بنویس... زندگی با همه تلخی ها شیرین است …
مثل آب خوردن... آدما به هم دروغ میگن...مگه نه اینکه میگن... دروغگو دشمن خداست... پس خدا چقدر دشمن داری رو زمین... دوستات هم که ماییم...یه مشت آدم خل و دیوونه... اون هم که تو ...باهامون دشمنی می کنی...و رهامون کردی در این دنیای پست...
فکر کنم از عشق چیزی نمی دانم... اما می دانم دوستت دارم... کودکانه تر از آنچه تو فکر کنی ...بی نیاز از جمله های عاشقانه... عشق را در تو...در چشمانت...در گیسوانت...و در نگاه عاشقانه ات میجویم... می خواهم امشب از لعل لبانت مست شوم...هر چند خیلی دیر است... و من با شراب نگاهت مست شده ام...
آهای شقایق... هنوز هجوم خاطراتت بر پیکر خسته ام را حس می کنم... هنوز هم حضور ت در انتهای خیال من باقیست... همیشه یادگارنگاه زیبایت ... در نگاهم سرگردان است... شقایق...هنوز دلم برایت تنگ است...
با تو می شود ماه را لمس کرد...می شود بر آسمان غمگین بوسه زد... با تو می شود فاصله ها را بر داشت...با تو می شود جدایی را خط خطی کرد... وقتی به چشمانم می نگری...با تو می شود در آسمان پرواز کرد...
برایت خانه ای خواهم ساخت... که در و پنجره ای نداشته باشد... دیوارش شقایقی...و سقفش آسمانی باشد... تو باشی و من...و موسیقی نگاهت...که همیشه بنوازد برایم... نگفته هایت را...
برو باشد...برو از من خداحافظ... برو اما بدان... اینجا من هم بی تو خدا و عالمی دارم...بدان عشقم... که من از دنیا بیزارم...گله دارم کمی غصه میان چهره غم دارم... ببین یک خواهشی دارم ...مرا در خود کمی حل کن ... کمی مرگ رو معطل کن ...بگو بعدا...خداحافظ...
گاهی وقتا منتظرم بیایی...دستت را روی شانه ام بگذاری... و بگی عشقم من اینجام...ببین هنوز نفس میکشم... من زنده ام...تو کابوس دیده بودی...حالا پا شو بریم با هم قدم بزنیم ...
پس خیال تو کو...گویا خیال آمدنش نیست امشب... تا سپیده قدم زدم تنهاییم را... تا که دیدم...شاپرکی از راه رسید... خسته و تنها... گویی غمی داشت سنگین... پرسیدمش چه می کشی با خود شاپرک...که اینگونه سنگین پرواز می کنی... پاسخی نگفت ...هرچند می نهفت رازی نگفته ای را... درد او...درد من...به کدام ابر سیاهی بنگرم...دلم باران می خواهد...
من همانی هستم که روزی عشقت بود... کسی که بارهـــا تا مرز جنون رفت...و تو را نیافت... ببین باز در انتظار آمدنت هستم... بازهم با عشق نگاهت می کنم... باز هم برایت مینویسم...
با عجله گام بر میداشتم...پرشتاب و عجول... گفتند: کجا اینگونه با عجله... گفتم : زیارت... همه سکوت کردند...و یکی گفت...زیارت آقا میری برای ما هم دعا کن... گفتم: دیشب مرا طلبیده...باید سریع برم... گفتند:برا ما هم دعا کن...خوش بحالت آقا تو را طلبیده... با خودم گفتم: عشقم مرا طلبیده...دیشب بخوابم اومده بود... گفت دلم برات تنگ شده...یه سری به من بزن بی وفا... الان هم دارم میرم سر قبر عشقم...با عجله...
دیگر نه ماه...و نه خورشید...و نه ستاره ها برایم معنا ندارند... تنها دلیل من تویی...که چشمها یت ماه آسمان ... و خودت...دنیای منی... وقتی ندارمت...دنیای من مرده است انگار...
هنوز در تب تو داغ مانده تنم... در انتظار یک بوسه ام که آرامم کند... نه تو می آیی...نه این تب لعنتی رهایم می کند... چه گناهی دارد چشمهایم...که بی خواب مانده است برایت..
این روزها بهانه تو را می گیرم... نگاهم...سياهي چشم هايت را ...وسرم شانه هايت را... تنم گرمی آغوشت را...اما ندارم از تو نشانی...ای بی خبر از من... میان باغ انار گیج مانده ام...به دنبال سیبی که طعم تو را دهد... در لا به لای ساقه های مست یاسها...به دنبال نارنجی هستم...که بوی دستانت را بدهد... به عشق بويدن دستهاي تو...هر شب مبوسم نگاه سرد عکسهایت را...
بعضی وقتا ... ازت دلگیرم... با عصبانیت میگم رفتی به درک... اون موقع ...یاد آغوش مهربانت...و نغسهای گرمت...بوی عطر گیسوانت ... دیوانه ام می کند...و دوباره حرفم رو پس می گیرم... و ای کاش تنهایم نمی گذاشتی عشقم...
نمیدانم بر من چه خواهد گذشت بی تو... ببین... آرزوهایم بی رنگ شده اند... چشمانم دیگر نمی دوند به دنبال خاطراه ای مست... دیگر قلبم نمی رود به جایی که آخرین قرارمان آنجا بود... اما فقط شبها... با ترس به عکسهایت می نگرم...که نکند آنها هم بروند از خیالم... آنوقت من بمانم و...شهری بی تو...تنهای تنها...
عشقم...من هر روز و هر شب.. نگرانت میشوم که چه میکنی؟ گاه پنجره اتاقم را باز میکنم و فریاد میزنم نامت را... و گاه نفرینت میکنم...که چرا تنهایم گذاشتی... چرا...چرا...چرا مگر من چه کرده ام...که اینگونه باید عذاب بی تو بودن...هر روز مرا بکشد... و خیالت بیاید و مرا دوباره زنده کند...برای یک روز بی تو بودن دیگر...
تو همه معادله های زندگی مرا ویران کردی ورفتی... تو رفتی و تمام لبخندهای مرا با خود بردی...بی آنکه بدانی... تو آنقدر ساده و بی صدا رفتی...که گنجشکها هم رفتنت را باور ندارند...
بی تو ...کنار این خاطره های لعنتی نشستن دل میخواهد... که من ندارم.... باور کن... گاه فراموش می کنم انگشتم در میان دندانهایم زخم شده است... از تو چه پنهان...هنوز هم وقتی به چشمانت می نگرم... دلم می گیرد...دستانم میلرزند...اشکم سرازیر می شود... اما بعد با صدای بلند میخندم...که این چه شوخی مزخرفی بود... که با من کردی...
خداحافظ... آخرین کلامی که از تو شنیدم ...و باز قصهی تلخ بی تو ماندن... و آن جنگل بی انتهای شقایقها... که تو را از خلوت من می دزدند... آسمان و ستاره ها... وقتی شیشه ها را یکی یکی میشکستم... و میگریستم برایت...تو مبهوت توی آیینه نگاهم کردی... و آرام آرام در هم شکستی...نگاه خسته مرا... بغض دردناک را بی تو میبلعم... و به دروغ لبخند میزنم برایت... که تو تنها عشقی هستی که میخواهم...
آرام می آیم... همان جای همیشگی... راس همان ساعت... با همان شوق که می دانی... مثل همیشه با تو حرف می زنم... برایت از خاطره هایم تعریف می کنم ...آنقدر حرف می زنم تا خسته شوی... آنگاه...مثل همیشه آرام و بی صدا می روم... بی آنکه تو چیزی بگویی...
روزی باید عاشق شد...و روزی باید فراموش کرد... گاهی باید میان غنچه گل سرخ رویید... و گاهی در لا به لای نیلوفرهای آبی... ما همانطور که به عشق میاندیشیم ... بالهای پروانه ها را بر دوش خود حس می کنیم... که چه عطر و نسیمی در هوای دلمان جاری می شود... وقتی چشمانی... عاشقانه نگاهمان می کند...
خاطره هایت... دوست داشتنی ترین هستند برایم... می ایند ...تنهاییم را پر می کنند... ارامم میکند و وقتی بخواب رفتم... بوسه ای بر روحم میزنند و میروند...بی منت...
او ... بوسه هایش طراوت بهار را داشت... نفسهایش...عاشقانه های پاییز را به یاد می آورد... همانی که چندیست...در ذهن من است...هر روز و هر شب... آنکه زنده می شود در نگاهم...در آسمان...و در خیالم...
من هر شب...تو را می بوسم چنان داغ...که گویی یخ زده لبانم از سرما... با همان لبهایی که...فقط طعم لبان تو را می دهد... چایی می نوشم...در همان فنجانی که...روزی به لبانت میگذاشتی... و هر شب ...در کنار پیراهنت تا سپیده می خوابم... تا خوابم ببرد .. فکر نکنم تنهایم... و تا صبح خواب تو را بینم و...رقص باد و پرواز قاصدک را...
فاطمه من...ببین از وقتی که نیستی... با تنهایی خلوت کرده ام ...دلتنگ که میشوم ...سایه ات را با اشک چشمانم آبیاری میکنم...خاطراتت همیشه ورق میخورنددر خیالم...تمام شب هایم را به رویاهایت باخته ام... دیگر پنجره ا ی به هوای کسی نمی گشایم...نگران هیچ چیز نباش عشقم ... من همین قدر هم ...که زنده مانده ام...به عشق توست...
وقتی تو رفتی...من را بگذار بمیرم به درک... من شاهدِ نابودی دنیای تو بودم...پس باید بروم دست به کاری بزنم... حرفت همه جا هست چه باید بکنم...با این همه بد مستی چه باید بکنم... عشقم تو ندیدی ...در نبودت چه با من کردند...بر سر قبر تو چه با من کردند... بی تو چه بلاها به سرم آوردند...در شهر خودم مرا غریبه خواندند... بر سر قبر تو ...دیوانه خطابم کردند...گاهی همه گی مسخره ام می کردند... آنگاه نشستم به خودم خندیدم...گویی آنها به سراپای دلم میخندند...
هر بار نظر می کنی من می میرم...از کوچه ما بگذری من می میرم... گر که تو می نگری چشم مرا...سوسو بزند شهر سیاه دل من... لب باز بکن...شاعر بستان دلم...آتش افروخته ای...شهر شقایق شده ای... بد نیست تو هم ... سر به جنونم بزنی...گاهی سرکی ... به آسمانم بزنی... عشقم تو مرا...به بی گناهی کشتی...مرده ام گویی ...و تو زنده بگورم کردی...
وقتی همیشه بی تو... تنها می روم رو به زندگی… آسمان قلبم غمگین است...ماه نمی تابت بر من... ستاره ای برایم چشمک نمی زند...لعنتی تو چه کرده ای؟ آسمان و ماه و ستاره ها رو عاشق خودت کرده ای انگار... که همه به من غریبانه می نگرند...
یادت باشد ...من اینجا درکنار همه ...رویاهای زودگذرت می مانم... به انتظار آمدن تو...و من...یادم باشد... تو از کدام سوی این جاده رفته ای...و تو چیزی را با خود برده ای... که من باید تا آخرین نفس...به انتظار آمدنت بمانم...
غم انگیز است….خیلی غم انگیز... شبها فراموش می کنم که نیستی... از پهلویی به پهلوی دیگر می شوم...تا تنت را در کنارم حس کنم... اما ...هنوز بالشت تو از جای خود تکانی نخورده است... مثل آخرین باری که تو درستش کردی...
گاه همچون پرنده اى می شوم...که بر روى شاخه اى نشسته... و آواز می خوانم برایت... و تو...همچون مترسکی ...آغوش سردت را باز گذاشته ای... که هر رهگذر خسته ای ...کمی استراحت کند ...
باور می کنی؟ گاه برای دیدن چشمانت... و گاهی برای لمس دستانت... اصلا برای با تو بودن... تا قیامت صبر خواهم کرد... وقتی عشقت در کالبدم موج میزند... می دانم باز خواهی گشت... چطوریشو نمیدونم...
تو ...هرگز فراموش نخواهی شد...در پرتو بغض نشکفته شقایقی جریان داری... تو...تکرار حضور گرمی آفتابی... تو...نفس خسته منی...که در جریان لهیب آتشی... من...عجیب به بودن تو ...در پشت ابری سرگردان ...اسیر مانده ام... نمیدانم می آیی دوباره؟
وقتی رفتی... زخمی به عمق غریبی من جا گذاشته ای... بدون هیچ لرزش لبانی...و هیچ لغزش چشمانی... نه شا نه ای مانده برایم...و نه قلبی که عاشق شود بی تو... بدون هیچ نوازشی ...و بی هیچ خاطره ای...که تو را بیاد بیاورم... بی هیچ تردیدی...اشکهایم مرهم چشمهایم می شود شبها... و بشودهر سپیده ...خورشید نگون بختم دوباره طلوع کند بی تو...
به دور از دنیا نشسته ام انگار... گردا گرد من ...جمع شده اند عاشقانی که در انتظار بارانند... چه بیهوده من تو رامی خواهم... تویی که بیصدا نشسته ای...و تماشا میکنی عشق شقایقها را...
گاهی وقتا...حسرت یک نگاه مرا دیوانه ام می کند... نگاهی که چندیست مرا گم کرده است... هنوز در حسرت طعم بوسه هایت...که طعم باران میداد دست و پا میزنم... وقتی باران میبارد...دیوانه می شود نگاهم...سر به زانو می مانم و... در حسرت چشمانی که بارانش طعم عشق می داد...خیابانها را قدم می زنم...