با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بهت نگفته بودم...وقتی سکوت می کنی...نگاهم بیقرار می شود... قلبم بی اختیار سکوت می کند... آنگاه آسمان پلک نمی زند...تا من صدای نفسهایت را بشنوم... از تو چه پنهان...وقتی سکوت می کنی...از یاد می برم...نفس کشیدن را...
وقتی ...گوشه ای...به تو فکر می کنم... باخود میگویم...ای کاش... آن کوچه بن بست را دوباره ببینم... آنجا بود که... ناگهان قلبم از دستم افتاد... و در لابهلای پنجره ها گم شد... آنجا که...دختری با چشمانش فریبم داد... و من غریبه ای بیش نبودم...
همیشه...و هر روزرا با نامت آغاز می کردم...... اما انگارامروز تو را نمیفهمم... هستی...مرا می بینی...صدایم را می شنوی...التماس دستانم را می بینی... ببین...دستانم را رها نکن...نگذار نگاهم ...در پرتو هوسی ...و یا کلامی زیبا ...پریشان شود... من هر روزم را...با نامت قدم می زنم...و نفسهایم را...در نامت خلاصه می کنم... اما گاهی چه ساده... یاد تو را ...در لحظههای مبهم اتاق ...گم میکنم.... وگاهی در سرخوشی و جنون جوانی... بودنت را از یاد می برم...و تو مرتب صدایم می کنی... تا من زیر بار گناهان از هوش نروم... اما نمی دانم در نامت ...چه رازیست ...هر وقت صدایت می کنم... چقدر زبانم در بین کلمات میرقصد...و شوق همه تنم را دربر میگیرد... و دنیا برایم چه زیبا می شود...(خداااااااااااا) هر چه صدایت کنم...انگار باز هم بیشتر باید صدایت کنم... انگار تمام فضای زندگیم...با نامت...صدایت...وگاهی هم...با نفسهایت...پر است و من نمی دانم... خدایا دوستت دارم...ار سراخلاص...و از صداقت و ایمان...
گاهی از روزنه باغ تو را می جویم...یک نفر نیست بگوید اینجاست... صبح تا نیمه شب...پشت آن پنجره ی عشق ...من تورا می بینم... همه جا می نگری...همه را می بینی... گاه با ما سخن می گویی...گاهی با رهگذران ...گاه با گمشده گان...گاه تو دست مرا می گیری... راستی گمشده ام کیست؟کجاست؟که من از شرم دو دستم بالاست... خجل و پر زگناه...اشک بر گونه شب...مثل شبنم شده ام...اما تو گمشده ام... من تو را بر سر کوه...یاکه بر اوج فلک...نکند روزنه نوری تو... نکند تو کریمی...رحیمی ...الیمی...یا خدایی... که همان روز ازل ...ناپیداست...
تو مگر حال مرا می دانی؟ تو کجایی؟ ﺍﻫﻞ این ﮐﻮﭼﻪ ...و یا اهل سمایی... پس چرا هر شب و روز...من تو را میبینم... توی ای کوچه ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﯼ... ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮه ﺍﺵ... ﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ...ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﯼ... من کجا...کوچه بن بست کجا...پنجره باز کجا...تو بگو... توکجایی...قلب بیمار مرا...تا کردی...بر سر شاخه غم ... یا که در کنج دلت بنشاندی... تو کجایی ...ماه من...تا به کی منتظر ...آمدنت بنشینم...
هر روز در پی دیروزی ...که چه بود آن دیروز... و گاهی هر روز...بدنبال فردایی...که مثل امروز نباشد... بوی دلتنگی روزهای تکراری ...خانه نشینم میکند گاهی... و گاهی هم مرور میکنم... سرگذشت خودم را...و یا سرنوشت تو را... و ما کجاییم...و چه میکنیم آنجا...و گاهی هم ... درغربت خویش فرو می رویم...و بروی خودمان هم نمی آوریم... بی آنکه بدانیم...درخلوت میخانه چه میگذرد... و چه کسی دارد ...دردهایش را جام به جام مینوشد...
چه قدر تنهایی تو... مثل شاعری که... عاشقانه هایش غریب است... چرا دست به دست می روی...آواز می خوانی...و به جایی نمیرسی... بخوان...باز هم بخوان...غزل هایت شنیدنی ست...
کجایی تو...کجایی نازنین دلبر... سکوت شعر و فریاد دلم...ابن بار گریه می خواهد... تمام بند بند استخوانم خم شده...باز هم نگاهم گریه می خواهد... بیا ای ابر بارانی... ببار بر قلب بیمارم...دلم پرپر شده...باز هم دلم این بار گریه میخواهد... ببار ای چشم بی تابم... که بغض آشنای آسمان هم گریه میخواهد...
ببین لعنتی...بیا پنجره را باز کن...بال بال زدن من دیدنیست... بیا این بارمیخواهم ... بالهایم را با نگاهت خیس کنم... گویی پرنده ای شده ام...که فقط از دست تو دان میخواهد...
وقتی خدا تو را برای من ساخت... وقتی آمدی و دنیا را برایم زیبا کردی... پس چرا خدا...دوباره تو را از من گرفت و برد پیش خودش...هاااااچرااا؟ مگه خدا خودش توی آسمانش ماه نداشت؟ که تو را برد و به آسمان سنجاق کرد... حال فقط باید از دور تماشایت کنم...و از دور باهات عشقبازی کنم... و از دور برایت بمیرم...
گویی در میان نفسهایت گم شده بودم...وقتی تکرار میکردی عشق من...عشق من... و من از همان ابتدا...خودم را در میان گیسوانت پنهان کرده بودم... که مبادا بمیرم...
وقتی یادت میکنم... فریادم را سر آسمان در می آورم...و آسمان از دلتنگی من...اشک میریزد... و من مادام...فریاد میزنم لعنت به تو...لعنت به تو...که چرا تنهایم گذاشتی و رفتی...
وقتی دلم هوای تو را می کند... وقتی دلتنگ نگاه عاشقانه ات می شوم... وقتی از درد بی کسی...به عکسهایت پناه میبرم... نامت را صدا کنم...دستانم میلرزند...و پاهایم تحمل سنگینی غمهایم را ندارند... وقتی تو در خیالم قدم میزنی...من فقط نامت را صدا میکنم... و عکسهایت را چنگ میزنم...فاطمه...فاطمه...فاطمه...از اینکه رفتی... نفرینت کنم...یا اینکه هر شب برایت سوره فاتحه را چند و چندین بار بخوانم... فاطمه من...
گاهی آنقدر دلم به درد می آید... که نمیدانم...به کدامین دردم بنالم... از غم غریبی...و یا از درد بی کسی... دل که به درد می آید...چه فرقی میکند...کدام سوی آسمان را چنگ بزنی...
از روزی که در میان گلها تو را بوییدم...همان روزی که... کدام روز؟ وقتی در میان کوچه ای متروک ...به دنبال میخانه ای میگشتم...عاشقت شدم... عشقی پایدار...تا پای دار...تا وقتی که با پای خودت ...از دیار من بروی... اما میدانم...تو فقط تا وقتی دوستتم داری...که نوبت عاشقی من تمام شود... و این است بـــازی ...بازی سرنوشت...که هر گاه عاشقی را دید...نوشت و نوشت... تا عاقبت...از سر... نوشت...داستان عشقی دیگر را...
وقتی بهش نگاه می کردم... چشماش مثل یه چشمه زلال بود...صاف و یکرنگ...به رنگ عشق... وقتی با تمنا نگاهم می کرد... بهش نزدیک می شدم...و در گوشش آروم زمزمه می کردم ...دیووونه...دوستت دارم ... با لبخند عسلی نگاهم میکرد...و می گفت چقدر... نفسهام لاله گوشش را نوازش میکرد...و زمزمه کردم...و گفتم سه تا... با شیطون بازیاش...انگشتاشو وا کرد...و گفت نه...سه تا کمه...پنج تا... عاقبت چی شد...فقط 5سال در دنیای من زندگی کرد...انگار میدانست پنج سال بیشتر زنده نیست... شبها سرشو می ذاشت رو سینمو ...صدای قلبمو گوش می داد ...و میگفت قلبت داره میگه عاشقمی... من هم موهاشو نوازش میکردم ...و آرام درگوشش میگفتم ...زندگی یعنی تو... عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره ...از وقتی که رفت...زندگی منو هم با خودش برد...
وقتی تورا در آسمان زندگی گم کردم...بدنبال خیالت...شهر به شهر... کوچه به کوچه...رویا به رویا...در میان شقایقها... در انتهای باغ انار...کنار درخت پیر ...جای خالیت ...همیشه منتظر من است... چه سخت است ...بوی عطر تو میان برگهای خزان زده پاییزی... همیشه در این فصل...بیش از پیش عاشقم می شدی...و من تو را پاییز صدا می کردم... پاییز پایان یافته من...خدانگهدار...
وقتی دوستت دارم...وقتی عاشقانه هایم فقط مال توست... وقتی ازهمین خنده های ساده تو...زندگی من شروع شد... حال بی تو چه باید کرد...وقتی زندگی من تویی... بی زندگی چگونه باید سر کرد... و در میان این همه غصه ...چگونه باید زندگی کرد... یک بار دیگر متولد شو...میخواهم زندگی کنم...
این روزها...مثل همه روزها... چون رویاهایی بی صدا...در میان خیالهای بی معنا... به در و دیوارمیکوبم... تمامی نبودنت را... این روزها...دیگر مثل آنروزها ...برایت شعر نمیگویم... این روزها...تمامی نگاهم...نفسهایم...و حتی شعرهایم...زخم برداشته اند... کاش یک بار دیگر می آمدی...تا ببینی این روزها ...بر من چگونه میبگذرد...
گویی در این حس بیداری ...در میان صدای زنگ ساعت ... لمس انگشتانی خسته... که رسم میکند بر شیشه پنجره خیالی مست را...که پرسه میزند پا به پای نغمه باران... و آن سوی صدای گربهی کوچک سیاهی ...که نگاه سر صبحش ...مثل آواز ترنم شبنمی ست... که میلغزد بر لبان برگی...بیقراری میکند قلبی میان سینه ام...شکسته و رنجور...
گاه و بی گاه از دو چشمم...گاه گاهی از دلم... بغض می بارد میان ...خانه ویرانه ام... من ندانم...گریه دارد ابر غمناک دلم...یا که یغضی گر گرفته ...درمیان خیمه ام...
مرادر پشت چشمان خمارت...در میان مژه های روبه آسمان رفته ات نگه دار... مرا برای همیشه در امان دلت...در آغوش مهربانت... محکم و داغ مرا به آرامش برسان... سپرده ام تمامی عاشقا نه ام را...در بیکران قلب مهربانت... تو در منی همیشه...و من از توام همیشه... رهاتر از تو ...و من بی نشان از چهره پاکت...
وقتی تو اینگونه نگاهم میکنی... گویی هزار قصه با من از زبان دلت میگویی... وقتی لبانت میخواهند...به تبسم غنچه کنند... گویی تمام خستگی ام را در به در میکنی... تو مرا همیشه نگه دار... در امان دلت...در کنار بیقراریهای نگاهت...مرا نگه دار...
وقتی میروی آهسته و آرام...من در کنج سکوت شب ...برای زندگیم شعر دلتنگی میخوانم... دلم به درد می آید... وقتی می شنوم هیاهوی بادرا که ...برایم ناله می کند... و مرا از پریدن و پرکشیدن...باز می دارد آسمان...
انگار صدای ترنم اشکهایت را...از سقف خانه ویرانه ام می شنوم... که چه خرامان می نوازی...دلتنگیهایت را برایم... و من در کنج خلوت میخانه ای...شراب از لعل چشمانت مینوشم... تا در میان نجوای عاشقانه ات...دوباره خودم را گم کنم...
بی آنکه به چیزی فکر کنم... هم چنان تو را می بوسم... آن قدر...که در نفسهایت گم شوم...و بدنبال واژه و یا قافیه ای ...در میان بیقراری چشمانت... خود را رها کنم...تا تو بی آنکه بخواهی حرفی بزنی...و یا چیزی بگویی...فقط نگاهم کنی... که چگونه برایت میمیرم...
چه لبخند ملیح و زیبایی داری عشقم... وقتی بود...او را نمی دیدم... اما وقتی که دیگر نبود...چه مصیبتهاکه ندیدم... وقتی رفت...محتاج بودنش شدم ...و رنگ غریبی را حس کردم... میدانم که دیگر نیست...و دیگر نمی آید... اما من...همیشه منتظر آمدنش هستم... همیشه او را بیشتر و بیشتر دوست می دارم...هر روز بیشتر روزقبل... اما نمیدانم...او هم مرا دوست دارد...هر روز بیشتر دیروز... نفس کشیدن را نمیدانستم...وقتی او داشت نفسهای آخر را می کشید... تازه حس کردم ...که بی او نفس کشیدن چه مشکل است... وقتی که او تمام کرد...تازه فهمیدم که او زندگی من بود...که تمام شد... فاطمه...عشقم...نازنینم...چرا رفتی ...هرروز صبح بجای صبحانه باید اشک بریزم... و بیادت حرفهایی را بنویسم...که باید در بودنت بهت میگفتم... تو در زندگی من مردی...اما در قلب من همیشه زندگی میکنی... روحت شاد همسر مهربانم...
شتابان و گریز پا...در حالی که گویی ایستاده بودم...و به زندگیم فکر می کردم... به حسرت ها...و به امیدهایی که پر پر شدند نگاه می کردم... و به غصه هایی که باعث سپیدی موهایم شدند لبخند می زدم... در حالی که بند بند وجودم یخ کرده بود ...به آب شدن جوانیم مینگریستم... اما گویی تو ...فقط لحظه ای پیدایت شد ...و گریختی از زتدگیم... به همین سادگی...زندگی مرا پر از ماتم و عزا نمودی... کاش آنگاه که میدویدم بسویت...خوابی بیش نبودی در خیالم...
هر چه نزدیک و نزدیک تر می شوم به تو...گویی از خود دور و دورتر می شوم...وقتی به بالینت میرسم...تمامی آنچه را که میخواستم بگویم...بغض میشود در گلویم...و از چشمانم آرام آرام لب میگشایند...
گاهی در کنار پریشانی خیالت مینشینم... و آرام آرام برایت از دلتنگیهایم می گویم... اما چرا ...هر چه بیشتر و بیشتر ...از عاشقانه ام میگویم... تو دور و دورتر میشوی از من... رویای شیرین هر شبم...تو مرا دعوت کن...من امشب سخت ویران شده ام برایت...
ببین چه لبخندی میزنه پدر سوخته... آهای لعنتی دوست داشتنی من... یادت هست ...تلفنهای دزدکی...و صحبتهای ﻳﻮﺍشکی...و ناز کردنهای شبانه را... یادت هست...تا سپیده را صبح کردن...بوسه های پشت تلفنی...و نفسهای دزدکی...و خنده های یواشکی...یادت هست برای شب بخیر گفتن...چند و چندین بار یواشکی ...و دزدکی شب بخیر میگفتی... اصلا یادت هست؟ الان به جان ابوالفضل و علی...به روح فاطمه و رقیه... دارم پرپر میزنم برای اون وقتا... خیلی دلم برات تنگ شده...اما تو هم الان که زیر یه سنگ بزرگ گرفتی خوابیدی... تو هم دلت برام تنگ شده؟ باور کن دلم لک زده برای شنیدن...عشقم...زندگی...نفسم گفتنهات...
رویاها کوتاه می آیند و می روند...و ما هنوز به دنبال گریز از... دلتنگی برای هم شعر میگوییم... ببین...جانم...عزیزم...گوش هایت را کمی نزدیکتر بیاور... دنیا گوشهایش تیز است...میخواهم بگویم دلتنگ نگاه عاشقانه ات شده ام... میخواستم بگویم...دلم برای نفسهایت تنگ شده...وقتی نفس نفس... سرت را به روی شانه هایم تکیه میدادی...ولی اما... اما مگر دنیا می داند... که بی هیچ واژه ای ...تو را در میان آغوشم بیت بیت خواهم کرد... و تو را در مصرعی از شعر...بند بند خواهم کرد...در میان چشمان بیقرارم...مگر میداند دنیا...
انگار روحم هم خسته شده است از بیقراری من... گاهی خسته از نگاه شب به روزهای دلواپسی... و گاهی هم... با چشم هایی که دیگر اشک هم نمی ریزد...ساعتها جنگ و دعوا دارد بغض هایم... وقتی می دانم...باید تا همیشه ...آغوشی باشم برای ناله هایم... بی آنکه کسی مرا در آغوش بگیرد...و یا شانه ای باشد برای اشکهایم... گوشه ای می نشینم ...تا همه چیز بگذرد از نظرم...
چه فرقی می کند...وقتی گوشه ای...در کنار خاطره ای... تشسته و به فصل ها...و به رویاها ...و به برف ها...و باران های متلاتم مبنگرم... هم چون پرنده ای که بال هایش شکسته ...و به آسمان می نگرد... دیگرمگر فرقی هم میکند...که بخواهم بروم...و یا گوشه ای بمانم... و به لغزش شبنمی که میچکد...بر گونه برگی...به تماشا بنشینم...
بغض تمام وجودم را می گیرد...وقتی خاک را از سنگ قبرت با اشک چشمانم میشویم... هر بار دلم میخواهد... با صدای بلند ناله کنم...اشک بریزم و زودتر از بقیه خودم را کمی سبک کنم... اما مگر می شود سبک بود...کاش با چندبغض شکسته ...میتوانستم دوباره سرم را روی پاهایت بگذارم...و کمی به آرامی بخوابم...خوابی که چندیست به چشمانم نمی آید...
وقتی سکوت میکنی... و به حرفهای دلم گوش نمیکنی... وقتی عشق حرف اول و آخر این دل بیقرار می شود...و تو فقط نگاهی میکنی و با تمسخر تبسمی میکنی... وقتی...وقتی از درون ویران میشود نگاهم...و تو چشمانت را به شاپرکها میدوزی... مگر تو کیستی لعنتی...که اینگونه من عاشق تو ام...و تو بی آنکه حرفی بزنی...فقط نگاهم میکنی...و لبخندی میزنی...
اگر میشدروزی...از صبح تا غروب فقط به چشمانت نگاه میکردم... و همچون شبنمی که میلغزد ...بلغزم بر گونه هایت... اگر میشد...تو را از دور تمــاشا کنم ... و نگاهت را بیت بیت در میان غزل هایم بگشایم... اگر میشد...روزی هزاران بار برایت میمیردم...تا تو بیایی و دوباره جان بر پیکرم بدمی... اگر میشد...چه خوب میشد...
عجب صدای دلنشینی... وقتی گفتی مراقب خودت باش... و من فقط به نگاهت خیره بودم... کـه چه چشمان خماری... وقــتی گفتی حواست کجاست... تمام وجودم به رقص درآمد...و حواسم را میخواستم ...پرت کنم گوشه ای ...که پیدایش نکنی... اما چشمانم را چه کنم...کجا مشغولشان کنم...تا تو متوجه التماس نگاهم نشوی...
گاهی فراموشت می کنم... در میان کلبه ای از خاطره... اما تو فراموشم مکن...اینجا در لا به لای یاسهای سپید...هنوز در انتظار آمدنت هستم... تا تو بیایی...و دوباره بیاد بیاورم که باید زندگی کرد...و دوباره باید عاشقی کرد...
آری عشقم...اینچنین افسون این شب ها ... و اینگونه مهر تو در این خرابه قلبم خانه کرده... گناه از تو نیست...من از این بی رحمی سرنوشت بیزارم... آری...از زمانه بیداد می کنم... و گاهی فریاد می زنم و می گریم... اما این ماتم و عزا... راه به جایی نمی برد... پس در اوج دلتنگی ...مرا رها کن...تا فراموشن شود... این شعرها...و این فریاد ها...در سکوت شب های تار من... رهایم کنند...
گاهی به دردهایم مینگرم...و دستی به قلبم میکشم...در آن سو خاطره ای... در خلوت شبانه میخانه ای ...صدایی غریب ناله فریاد میکند... و من بی آنکه حرفی بزنم...و یا خودم را در میان پیچکها پنهان کنم... به آسمان مینگرم... که چگونه درهایش را میشوید...و با ماه خلوت میکند...
وقتی از زندگی خسته می شوم... از خودم هم بیزار می شوم...فرار می کنم از هر آنچه بر من میگذرد... گاهی هم...تمام خاطراتت را بر میدارم...و سر به راهی می زنم... که تو همیشه از آن می امدی...
وقتی دوستت دارم... در چشمانت عشق...بر لبانت غزل...و در نگاهت ترنم باران می بینم... پس همینگونه که هستی بمان...نگاهم کن...تا لبریز شوم از تو و از عشقت...
ماه...یا چشمانت...مگر فرقی هم میکند...مگر تفاوتی هم با هم دارند... وقتی...زیبایی در ماه و در چشمانت به حد بینهایت رسیده... وقتی...رنگ همان رنگ است...و نمی شود رودررو...و چشم در چشم...به چشمانت خیره شد... چه فرقی میکند...چشمانت ماه...و یا ماه چشمانت...زیبایی و عشق در هر دو چشمانم را خیره می کند... و غزل در چشمانم گره می خورد...و عشق از نگاهم می تراود... وقتی به چشمانت می نگرم...بغض در گلویم میشکند ...و ماه در چشمانم هزار تکه خواهد شد...