با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
زمان به سرعت مبگذرد...و اشکها بیهوده گونه ها را سیراب میکند... گویی زمان ...از گذشته های دور... تا سالهای يی شمار... پشت سر من براه افتاده است... و من تنها ...در کنار امواج دریا ...ناله های باد را میشنوم...که در گذر زندگی من... ردپای مرا به آب میدهد...تا تو پیدایم نکنی...و تنها با خیال خود...برای خودم شعر بگویم... دریا جوابم را بده...
چرا هر بار که می بینمت...دوباره به تو دل می بازم... و چرا هر دفعه که چشمانت را می بینم...چشمانم در به در می شوند... شقایق من... چرا هر چه می نویسم...باید از کنار تو بگذرم... تا در میان خاطره ها آواره نشوم... گل زیبای من ...غنچه شعرهایم...نفس زندگی من... دوباره در میان نگاهم ظاهر شو...این بار میخواهم...دنیایی رنگارنگ با چشمانت بسازم...
وقتی من از تو شروع می شوم...شادی داشتن تو... شوق در آغوش کشیدنت... دیوانه ام می کند... اما گویی من...درست نمی شناسم تو را... و درست نوازشت نمی کنم... وقتی آواز میخوانم...تمامی قافیه ها را بر هم میخوانم... نفس در نفس...دم به دم...از تو شروع می شود زندگی... آری...من از تو شروع می شوم...گل قشنگم...
تو همين که قدم می زنی... در خیالم... همین که صدایم را می شنوی...در آیینه خیالم ظاهر می شوی...و بر نگاهم تبسم می کنی... تو همین که...همیشه پا به پای اشکهایم می آیی... دیگر چه می خواهم از تو...همین برایم کافیست...
وقتی دروغ هایت را باور داشتم...وقتی در نگاه خسته من قدم می زدی... به تو گفته بودم ...همين یک نگاه ...به من نفس می دهد... امید به زندگی دوباره می دهد... پس تو ...قدم بزن در زندگی من...اما آرام و بی صدا... میخواهم صدای نفسهایت را بشنوم...
چشمهایت... معنای تمامی جمله های من است... وقتی اینگونه نگاهم می کنی... فراموشی می گیرم...و از یاد می برم نفس کشیدن را...راستی... این بار می خواهی؟...مرا درمیان حباب های چشمانت...رها کنی... تا آرام برگونه های زیبایت ...بلغزم و برغنچه لبانت بنشینم...
وقتی تو صدایم می کنی... بی آنکه برگردم...چشمانم خیس می شود...و باد موهایم را می رقصاند... آنگاه از دهانم بی آنکه حرفی بزنم...آنقدر جانم در هوا منتشر می شود... که گویی جانم به پرواز درآمده ...و بسویت بال بال می زند... و تودر ابتدا و انتهای حرفهایت...مستانه مرا می بوسی...شقایق...
شقایق من... امروز می خواهم...تو را در میان ذهنم به تصویر بکشم... چشمانی ...گونه ای...لبانی...موهای پریشانی... و لبخندی بر لبانت...و تو مرا چشم در چشم...نفس در نفس... مبهوت عاشقانه ات کنی...آنگاه قلم از دستم بلغزد... و از چشمانت اشک جاری شود...و در نگاهت بغض بنشیند... حال من با این تصویر خیالی تو چه کنم؟
وقتی تو به چشمهای من می نگری... نفسم بند می شود...در نگاه عاشقانه ات... وقتی در چشمانم تبسم می کنی...بغض گلویم را چنگ می زند... شقایق من...اینگونه نگاهم نکن...از شوق می میرم...
چرا به یکباره از من میگریزی... می روی در تاريکی کوچه ها گم می شوی... ای بانوی شعرهایم...و ای نفس های بیقرارم... اگر هرشب...اینگونه رهایم کنی...اگر هر دم...نگاهت را از من برگردانی... من با این دل شکسته...و با این چشمان پریشان... دیگر برای که شعر بگویم...و برای که غزل هایم را شبانه بخوانم... این بار که آمدی...کمی تامل کن...نگران نباش...فقط نگاهت می کنم...
کاش دو بار زاده میشدی... تا ببینی...چگونه هنوز اتاق و خاطراتت ...دست نخورده مانده است... من مانده ام...و عکسهای قاب گرفته ات...که شبانه برای هم خاطره تعریف می کنیم... اگر این بار زاده شدی...راه خانه را می دانی... هنوز منتظرت هستم...بیا...بیا شقایق من...
گاهی خواب را بهانه می کنم... که باشی...در بسترم...در کنارم...و در آغوشم... که تو رانفس بکشم...جانی تازه کنم...غرق در تو شوم... بدرخشی چو ماه...در لای ملحفه ای که مرا در بر گرفته... اما چرا پیدایت نمی کنم...هنوز هم شیطنت می کنی...شقایق من...
ببین...پيش از آنکه به خواب بروم... همين جا درکنارم بنشین... گفته بودی...اگر بخواب روی...لبانت را بر گونه هایم میگذاری... و دلتنگیهایم را...از لا به لای بوسه هایت میدزدی... راستی اگر بیدار شدم...و نبودی چه کنم... و یا اینکه در انتظار بوسه ات...جان داده بودم چه می کنی...
عشق من...دیشب با کوله باری از خاطره...مرا غرق خودت کرده بودی... مي دانم اگر بيدار شوم...و بگویم چقدر لبانت طعم سیب می داد...باورت نمی شود... من هم باورم نمی شود...وقتی لبانت مثل انار خندان...قرمز و رنگین است... وقتی طعم بوسه هایت...بوی زندگی میدهد... اصلا تو خودت زندگی هستی...نفسی...تو عشق منی...
بانوی شعرهایم...ای شقایق شبهای بیقراریم... اگر باز هم هرشب...تو را نفس بکشم... اگر هر روز ...در میان گیسوانت پریشان شوم... خدا می داند...من عاشق نگاه مست توبودم... خدا می داند ...من شیدای تبسم لبانت بودم... اما من چه میدانستم...که خدا هم عاشق توبود... میدونم الان تو در کنار من نشستی...و دستت رو گذاشتی رو شونه هام... اما حیف که فقط تو مرا میبینی...و من فقط باید درحسرت تو...بسوزم و بسازم...
من در ميان زخم هایی ...که شبانه بر پیکرم نقش کردی ...ناله می کنم... وروزها را...در عطش تشنگی لبانت...در کنار دریا ویران شده ام... کجایی ...این بار می خواهم... واژه ها را در نگاهت بگریانم...
مي خواهم در کنار هر شقایقی...چشمهایت را ترسیم کنم... و در کنار هر ستاره ای... شعری بکارم از تبسم لبانت... آنگاه من بنشینم...و برای نبودنت اشک بریزم...شقایق...
عشقم...لازم نيست بر عاشقانه ما خيالی ببافی...و یا در میان سکوت چشمانت حرفی بزنی... همين شرمی که در تبسم لبانت جاریست...و آن الماس های که روی گونه ات می چکد... خودم همین چیز را میخوانم...در میان نفسهایی که به سویم میدمی...
انگار گرفتارم شده ام... گرفتار چشمهایی که شبیه ...چشمهای توست... نگاهی به چشمهایش می کنم...و نگاهی به آسمان...چه شباهتی...در چشمهایتان موج می زند... یادت هست... عاشقانه من از چشمانت شروع شد...با رفتنت بسوی یاسهای سپید...من ماندم و خاطراتت... اما...با این چشمانی ...که شبیه چشمان توست چه کنم... قبل از اینکه گرفتار عاشقانه اش شوم...تو بگو چه کنم...
چشم های زيبای تو ...در شعرهایم پیداست... کافیست دوباره ...لبانت را در میان نوشته هایم بگشایی... تا ببینی ...پيچ و تاب عاشقانه ام ...چه غوغایی میکند این بار... هنوز در غزل هایم...صدای مهربانت را می شنوم...
تا نسیم نگاهت در هوایم می وزد... تنم را نوازش می کند...صدای مهربانت... شانه هایم را در میان خاطراتت جا می گذارم...و با اشکهایت ترانه میسرایم... و ازمستی لبانت...اشکهایت را مزه مزه می کنم... و باد را در نگاهت می رقصانم...
نمی دانم جايم کجاست...و کجا می روم... نمی دانم از چه بنویسم...و از کجا شروع کنم... عشقی که مرا...در گردابی از خاطره جا گذاشت کو ؟ کجاست ببیند...که در این روزها با خودم چه میکنم... و چگونه با عشقش زندگی میکنم...
یادت باشد... وقتی که نیستی... هیچ کس در این حوالی نیست... نه تو ... نه من...و نه آواز پرنده... من گم می شوم...و تو خود را گم می کنی... ماه آسمان را قدم می زند...و به عاشقانه ما می خندد...
چرا اینگونه نگاهم می کنی...این منم... یک مرد کوچه گرد...خسته از دنیای درد... در جنگلی که هر روز...زیر درخت هایش... هنوز هم می شودنفس کشید... در نوشته هایی که هنوز هم ...بوی بهار می دهند... و قاصدکهایی که ...مست از بوی عشق هستند... آری...این منم...همان مردی که دیوانه توست...
چقدر منتظر بمانم... برای شنیدنت صدایت... برای خواندنت نامت... چقدر به دنبالت بگردم... با پاهای خسته از دویدن ...و هیچ گاه نرسیدن... اما تو...در کوچه باغ شعرهایم... درون قاب نگاهم ...میان دیوارهای اتاقم... همیشه زندگی میکنی...بی آنکه خودت چیزی بدانی...
با من چه کرده ای تو... و با خود چه می کنی...هر روز و هر لحظه... که نگرانت می شوم ...تو چه می کنی...و کجا می روی... وقتی غصه هایت رامینویسم...تو کجا خود را گم می کنی... وقتی در تنهای ...برایت آواز می خوانم... تو در تنهایی چه کسی حضور داری... وقتی از درد بی کسی ...اشکهایم جاری می شود... تو اشکهایت را روی کدام گلی می ریزی...و چشمانش را سیراب می کنی...
چندی است که شعرهایم...برایت آشنا نیست... و کوچه های دلدادگیمان...را دیگر نمی شناسی... من تورا سرشار از عشق و لطافت میخواهم... تا در میان باران نگاهم... باز هم بنویسم...عشقم...نفسم...زندگی من تویی...
در چشمانت خیره شده بودم...به نگاه پریشانت داشتم فکر می کردم ... خسته شده بودم...نمی دانستم می مانی...و یا اینکه می روی... اما فقط من یک پلک زدم... که نفهمیدم چه شد ... دیدم رفته ای... دوباره من ماندم ...و نوشتن خاطره ای برایت...
مثل همیشه منتظر بودم بیاید... پس از ساعتها آمد... دست در دست دیگری بود...وصدای خنده اش مرا آزار می داد... نزدیک شدند...آنقدر نزدیک ...صدای قلبش را ...که از فرط عشق می تپید می شنیدم... نگاهی به من کردند...گویی مرا نمی شناخت...و یا اینگونه وانمود می کرد... گفت آقا ببخشید... میشه یه عکس از ما بگیری... بغض گلویم را گرفته بود...با اشاره سر گفتم باشه... دوربین را گرفتم...دستم میلرزید...چنان همدیگر را بغل کردند...که تن من داشت می سوخت... دستانم می لرزید...گفتم آماده...یک...دو...سه...
چیزی نگو...حرفی نزن...همين که دستهایت را بگیرم... و تو شرم کنی...و عرق بر پیشانیت حباب شود... کلی حرف بر لبانت می بینم... و چه شيرين زبانیهایی بر چشمانت مینشیند... همين که در چشمانت خنده...و بر لبانت تبسم...و کونه هایت بوی باران می دهد... همین برایم کافیست...نفسم...
آن دختری که چشمهایش به رنگ دریا بود... هر شب در حاشیه نوشته هایم... شانه هایم را لمس میکند... ودر متن دلنوشته هایم...و در لا به لای شعرهایم... برایم از عشق می گوید... و انگشتانم را به نوشتن ... تو معشوقه منی...وا میدارد...تو دنیای منی انگار...
گویی از همان آغاز... راه ما از هم جدا بود... تو مثل يک پرستوس عاشق...بیقرار رفتن بودی... و من مثل يک شقایقی تنها... برایت شعر مي سرودم...و باران گونه هایم را خیس می کرد... هر دو گم شده بودیم...تو در بام یک آغاز... و من در پايان يک رويا...
می خواهم آنقدر...نگاه ماه شب را ...با ناله های شبانه ام...هماهنگ کنم... تا این بار...خورشيددر سیاهی شب طلوع کند... و تودر میان دستانم بلرزی...و در آغوشم مست شوی...