با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
دعوتم میکنی به شراب از لعل لبانت؟ یا به کافه ای که پاتوق شعرهای من است... گاه برایت بهانه میاورم میان نوشته هایم... تا با پیاله نگاهت...دو جرعه ای شراب بنوشم... کله ام داغ...جگرم میسوزد...چه بود گلویم سوخت...چه بد مستی میکند نگاهم... در رعشه های دستانت...که میلولد در ترنم شعرهایم...
عجب هیاهویی به پا بود... من میسوختم در عزای تو...اما بعضی بی هوا... شعله می کشیدند...و بعضیی یکدیگر را میسوزاندند... و گروهی دود می کردند زندگی را... از سویی نگاهی بهت زده...و از سویی دگر وجدانی در حال انفجار... عجب شور و حالیست ...در این جمع دل سوختگان...
از جای بر میخیزم... تنهایی را آویزان میکنم گوشه ای... نگاهت را میگذارم ...کنار پنجره و چشمهایت را رنگین میکنم... دهانت را طوری میگذارم...تا صدایم کند... از خانه بیرون میروم...رو به پنجره می ایستم... منتظرم صدایم کنی...صدایم کن لعنتی...زیر باران خیس شده ام... صدایم کن...فقط یک بار...
لعنتی...وقتی هجوم خاطراتت شروع میشود... وقتی تمام مرا تسخیر میکنی... با نوشته ها بازی میکنم... وقتی به اسمت میرسم...در دهانم مست میکنند کلمات... مست می شوند و آشفته...تو چه کرده ای با من...این شبها...
از سر عادت هر صبح... درد هایم را...غم بیکسی را... اینجا میگذارم...تا هر عابری که گذرش خورد... آرام بی هر کلامی...نگاهی کند و به راهش ادامه دهد... و من همچنان حرفهایی را...که مانده ته گلویم... بنویسم تا کمی سبک شود روان خسته ام...
هنوز هم ساعت ها می توانم ... گوشه ای بنشینم و چرت و پرت بنویسم... از همان نوشته هایی که اوایل جذاب است... و بعد خسته کننده می شوند... هنوز هم می توانم شبها ...بی آنکه چرتی بزنم...ساعتها خرافه هایم را بنویسم... هنوز هم با فنجان خالی...بارها و بارها چای مینوشم...تا خسته نشوند چشمانم... هنوز هم با دست خالی...برای تو کاخ ها میسازم... هنوز هم زیاد می خندم ...و زیاد میگریم...این باورهایم...ادامه دارند...
نگاهت را...چشمهایت را...گیسوانت را...هر سپیده مینویسم...ترسیم میکنم برای خودم... و گاهی ...مینشینم گوشه ای ...از طرف تو برای خودم گریه میکنم... باورت میشود...گاهی هم از طرف تو...برای خودم نامه مینویسم... دیشب دلم خیلی تنگ شده بود...از طرف تو خودمو بغل کردم ...و نوازش کردم موهایم را... گاه دلم میخواد...تو بودی ...و من به جای تو میمردم...
تو چه میخواهی در میان شعر هایم...چنین پرسه میزنی در لا به لای غزلهایم... آرزوهایم همیشه نیمه می مانند...در میان جنگلی از خاطره... تو محکم مرا در میان آغوشت نگه دار...من از بیهوده مردن می هراسم... تو گاه معما میشوی در کلماتم...که هر چه می کنم معنایش را نمیدانم...
بی قرار در انتهای خیابانی هستم... و مینگرم رهگذرانی را که نشان از تو برایم گویند... اما گویی...گم شده ای تو...که کسی نشان از تو ندارد... و یا من گم شده ام...در این خیال خیابانها...نمیدانم؟
نمی دانم تو هم مثل منی یا نه...شب و روزم شده مستی...نمیدانم تو هم هستی؟ فشردم بار ها بغض گلویم را...نمیدانم تو هم بغض گلو داری...بگیرد در گلو چنگش زنی باری؟ تو در قلب منی هرجا ...نمیدانم که من در قلب تو هستم ...شبی در حال بد مستی به لبخندی کنی یادم؟ گلی هستی میان باغ بوستانم...نمیدانم که من یارم......ویا در چشم تو خارم... ببین چشمم...ببین دستم...ببین تو رنگ رخسارم...نمیدانم که من در قلب تو هستم...نمیدانم؟
وقتی بی او...در خاطراتش دست و پا میزنی... و گرمی بوسه هایش ...تو را میبرد در میان آسمان... آنگاه بارش بوسه هایش ...و دستانش که در آغوش میکشد تو را...بی آنکه خیس خجالت شوی... واز همه آن لرزه گناهانی که سبب میشود...چشمهایت خیس باران شوند... اندوهت را...حجب زنانه گیت را...چشمهایت را...گوشه ای میگذاری...و عاشقانه هایت را برایش میسرایی... آری... سروده هایت را بگذار به حساب چشمهایش...وتب شرم و خجالتم را ...بگذار بحساب عشق...
یادت هست...همانجا که دستانم را از میان دستانت رها کردی... نو لبخند می زدی...و من بفض میکردم... تو خرامان میرفتی...و من آرام آرام جان میدادم... تو با لبخند ماندنم را نظاره میکردی... و من با سکوت از درون میشکستم... حال نیستی که ببینی...که به حال و روزم چه آمده...
آه از دست این دل...و این آسمان ابری...و باد خزان... که فراموش میکنم خاطره هایت...یادت... در این روزها...خودم هم نمیدانم...چه مرگم میشود... در زیر باران...
از دوریت نمی ترسم... ... بي دليل از سیاهی شب هجران می ترسم... وقتی بی تو سر میکنم...شبهایم را...بي دليل از حنجره تلخ غروب می نالم... من تو را در میان... کوچه متروک دلم جای داده ام...بی دلیل در شب مهتاب تو را میجویم...
آرام و بی صدا در خود میشکنم ...بی هیچ شکایتی ...همیشه گلویم بغضی داردبکر و تازه... به اندازه تمام دردهایم...بغضم را فرو میدهم...چشمان خسته ام را میبندم...نفسی تازه میکنم... صدایی از آسمان در گوشم میپیچد...نه بارانیست...و نه ابری سیاه و خسته... اما آن صدا نیست...هق هق ناله های ...ستاره ایست...که جان میکند درآسمان...
می شود سازی باشد...میخانه ای در کنج خلوت نگاهت باز باشد... همین امشب...قول می دهم فقط چند پیاله نه بیشتر...فقط کمی گرم شود قلبم... آنگاه ساقی بریزد...مرد غمگینی در گوشه ای بنوازد...و من بخوانم برایت... بی هیچ اشکی ...و هیچ شکایتی...دستهایت را در میان شعرهایم میگیرم... نفسهایت را بیت بیت میکنم...تبسم لبانت راقافیه دار میکنم... تو همین که فقط ...از پشت پنجره نگاهم کنی کافیست... امشب میخواهم...با خاطراتت مست کنم...
وقتی میشکند قلبم...زیر چشمی نگاهم کن... نمیخواهم ببینی مردت میگرید...اشک میریزد... گاه مثل یک کوه استوارم...و گاه مثل پر کاهی سرگردان... به من تکیه کن...غمهایت را به من بسپار...هنوز دفتر شعرم سطرهای خالی بسیار دارد... وقتی دلم از بهت نگاه ماه میلرزد...تو کمی مهربان باش با آسمان... سرم را میگذارم بر سینه ستاره ای ...که دیشب تا به سپیده تنهایم نگذاشت...
بیچاره دل من ...ببین چه میکند با خود...در میان افسون یک نگاه ...مات و مبهوت مانده است... دل خوش کرده است...به صدای باران که نوازش کند تنش را... فراموش کرده ام... همیشه پشت بغض ابری کهنه ...در انتظار بارش آسمانم... باد گونه هایم را سیلی خواهد زد...و خاطراتت مرا به این سو و آن سو میکشانند... و ابرها خودشان هم نمی دانند... من چه میکنم در حوالی نگاهشان...
وقتی به تو فکر میکنم...وقتی با دلم راجع به تو حرف میزنم... اصلا هر وقت...یادت می آید در حوالی من... من چه ناشیانه در هم میشکنم...چقدر بیقرار دستهایت میشوم... و قتی یادت بی تو میآید...نمیدانی چگونه ویران میشوم... چطور اشکهایم بی تاب شانه هایت میشوند...
تنها که میشوم...مینشینم در کنار خاطره هایت... ورق میزنم رویاهارا...وقتی به لبخندت میرسم... قلبم می ایستد...نفسم بند میشود... خیس میشود نگاهم...چه خاطره های نابی دارم از تو... بود و نبودت را...در لا به لای دفتر شعرهایم ...میان غزل هایم...ترسیم کرده ام... بــــــــــــــــــــــــــــاور کن...!
من تو را هر صبح در نیسم میبینم...درترنم هر نغمه و آهنگی ترا می جویم... و هر شب...با ماه و ستاره از تو سخن می گویم... از همان حرفهایی که دل شب را میشکافند... با همان کلماتی که بغض آسمان را میشکنند... حرفهایی که آنها را...در عمق نگاهت جای داده ام... تا هر وقت ...بر سر مزارت آمدم...مرا بشناسی...نه اینکه به من همچون غریبه ها بنگری... خوب نگاهم کنی...ببینی در این 10ماه بر من چه گذشته... ببینی بی تو شادم...یا اینکه از درون ویرانم...داغونم... نگارم...نازنینم...محبوبم...مهربانم...زندگیم...نفسم...عشقم...بی تو خیلی سخت میگذرد... فاطمه...همسر مهربانم...امشب...بیقرار تو شده ام...دلتنگ شده ام... سنگ قبرت شاهد است...که چگونه زجه میزنم...و های هایم ...دل هر رهگذری را به درد می آورد...
خسته ام از عکسی كه هر روز ...بي رمق به من لبخند مي زند... تبسم نگاهش سرد است...سلامش بی صداست... بغض میکنم مثل كبوتری... كه بال شکسته اش آزارش میدهد...
تو از شکستن چه میدانی... از شکسته شدن چه؟ چه میدانی شکست چیست... وقتی که شکسته شدنم را...دیدی و خندیدی... با خود چه پنداشتی؟ خب... شکستی گله ای نیست... چرا هر شب خیالت را میفرستی ... در حوالی تنهاییم...و همه نوشته هایم را خط خطی کند...
تو را می بینم...در انتهــای درد هــایم... دوباره قهر می کنی...باز هم زخم میشود قلبم... قـهر کن با خاطره هایم...گـریه های بی صـدایت آزارم میدهد... دستی میکشی بر رویاهایم...نفسهای سردت انگشتانم را به لرزه می اندازد... تو گر چه غریبه ای بیش نبودی برایم...اما نگاهت آتش درونم را آرام می کرد... چه می دانستم از تو...که غریبه ای از سرزمین خیالی... نامت چه برازنده و گوشنواز است برایم...خزان...خزان شدی بر پیکر خسته من...
هــنوز هم عاشــقانهمینویسم...حتی دردهایم را عاشقانه می نویسم... بی تو بودن را می نویسم...اما با تو بودن را چطور ...تو که نیستی در دنیایم... هنــوز هم در میان ...ازدحــام خاطراتت گم میشود ...نگاهت...گیسوانت...و حتی نفسهایت... هیچ میدانی ...همیشه از بي تو بــودن...با باتو بودن حرف میزنم... حرفهایی که فقط معنایشان را...فقط خودم میدانم...فقط خودم... هــنوز هم خودم را گول میزنم...که عــشق ما جــاودانه است...همانند نامم... اما چه جاودانه مردیم منو تو...
آرزوهایم را به باد داده ام...همه هوایی شده اند... گاه می آیند و گاه آنقدر دور میشوند...که پیدایشان نمیکنم... حس می کنم در حسرتهایم گم شده ام...و گاه بیداد میکند در من مستی... عجیب حکایتی دارد سرگذشتم... سرنوشتم اینچنین است...یا اینکه نفرین شده ام ...
هر صبح زندگی را طی می کنم...ثانیه ها را میشمرم...دردهایم را...خنده هایم...گریه ها را... همه میزنم به حساب زندگی...و شبانگاه... میروم گوشه ای خلوت...در تاریکی مطلق...مرور میکنم هر آنچه گذشت... سپس بر میخیزم...یک فنجان چای داغ...با کمی درد و بغض نوش میکنم... دستم را بسوی خدا دراز میکنم...خدایا شکر...امروز هم بخیر گذشت...