همیشه...و هر روزرا با نامت آغاز می کردم......
اما انگارامروز تو را نمیفهمم...
هستی...مرا می بینی...صدایم را می شنوی...التماس دستانم را می بینی...
ببین...دستانم را رها نکن...نگذار نگاهم ...در پرتو هوسی ...و یا کلامی زیبا ...پریشان شود...
من هر روزم را...با نامت قدم می زنم...و نفسهایم را...در نامت خلاصه می کنم...
اما گاهی چه ساده...
یاد تو را ...در لحظههای مبهم اتاق ...گم میکنم....
وگاهی در سرخوشی و جنون جوانی...
بودنت را از یاد می برم...و تو مرتب صدایم می کنی...
تا من زیر بار گناهان از هوش نروم...
اما نمی دانم در نامت ...چه رازیست ...هر وقت صدایت می کنم...
چقدر زبانم در بین کلمات میرقصد...و شوق همه تنم را دربر میگیرد...
و دنیا برایم چه زیبا می شود...(خداااااااااااا)
هر چه صدایت کنم...انگار باز هم بیشتر باید صدایت کنم...
انگار تمام فضای زندگیم...با نامت...صدایت...وگاهی هم...با نفسهایت...پر است و من نمی دانم...
خدایا دوستت دارم...ار سراخلاص...و از صداقت و ایمان...