چگونه مینگری مرا...نفسهای آخرم را که به خش خش افتاده است میشنوی؟
گویی که اصلا گوش نمیکنی چه میگویم... و باور نمیکنی که در نبود ت جان میکنم...
تو قامت تنهایی مرا زخم کرده ای... حال من همچون...پروانه ای شده ام...
که در میان هوایت به پرواز درآمده است...و تو هی فوت میکنی میان نگاهت را...
تا غبار از جلو چشمانت کنار رود...