نشسته ام با خاطراتت... نوشته هایم را به هم میچسبانم...
از سویی در انتظار قاصدکی هستم ...که از طرف تو بیاید...
و از جانبی چشم به آسمانم...که چشمانت را ببینم...
اما...آسمان ابریست...و بادی نمیوزد...
یعنی ...نه قاصدکی و نه چشمهایت...
فقط مینویسم...زندگی...وقتی تو زندگی منی...غیر از این چه بگویم...